شهید شاعری
همیشه وقتی از جبهه برمیگشت نه بالشی زیر سر
میگذاشت و نه زیراندازی... .
مادر میگفت: چرا بالش زیر سرت نمیگذاری، چرا خودت را اذیت میکنی؟ هر چه مادر میگفت زیر بار نمیرفت. میگفت اینطوری راحتترم. آخر یک روز با اصرار مادر گفت: مادر جان مگر رزمندهها توی جبهه، توی گرما و سرما جای راحتی دارند. نرمترین بالشی که آنجا پیدا میشه یه مشت کلوخه، حالا من چطوری میتوانم در خانه اینقدر راحت بخوابم.
عملیات نزدیک بود و تمرینات غواصی توی سرمای طاقت فرسای زمستان 65 هر روز سخت تر میشد. شب عملیات رسید، نیمه شب بود و سیاهی لشگر کفر بر آسمان خیمه زده بود و خدا ملائک را رهسپار کربلای ایران کرده بود و غواصها که یک به یک وارد کانال ماهی میشدند. چند لحظه بعد منورهای عراقی، آسمان را مثل روز روشن کردند و گلوله های دوشکا حلاوت و گرمای شهادت را روی گونه های بچه ها می نشاندند و عراقی ها که ثابت کرده بودند مثل اجدادشون دستشون با خون، غریبه نیست. این بار کربلای شلمچه را آفریدند.
همیشه وصیت میکرد: مادر جان وقتی من شهید شدم گریه نکن. آدم هدیه ای که در راه خدا می دهد، برایش گریه نمی کند.
مادر شهید میگوید وقتی که جنازه را آوردند، رفتیم پزشک قانونی، گفتند: یک روحانی و یکی از بستگان نزدیک شهید می توانند شهید رو ببینند؛ رفتیم سردخانه وقتی او را دیدم، دستش روی سینهاش بود و اثر گلوله که تقریباً چیزی از صورتش باقی نگذاشته بود. اونجا بود که به قولم عمل کردم، پیشانی اش را بوسیدم و گفتم جواد جان شهادتت مبارک.
روز تشییع جنازه وقتی جنازه را داخل قبر گذاشتند، پدربزرگ جواد رو به قبله ایستاد و نگاهی به آسمان کرد و گفت: خدایا تو را شاکرم که از نسل من هم یک نفر را قبول کردی و پیش جدم رسول الله(ص) مرا رو سفید کردی.
بودن یا نبودن مسئله این نبود
ماندن یا رفتن تمام دغدغهها این بود...
شاعر جوهر قرمز در خودنویسش ریخت
تاجر دستی گشاده داشت
و بسیاری دیر به قطار رسیدن
و من که بعد از سالها مینویسم
عروج مرد آسمانی حتی اگر از روی زمین باشد
از آسمان آغاز میشود
کلمات کلیدی :